داستان , دو روباه , یک داستان , بلند یلدایی برای بلندترین شب سال سالها پیش و در روزگاران قدیم، در نزدکی آبادیی روباه ,ی زندگی میکرد. کار جناب روباه مثل همه هم جنسهای خودش دستبرد به مرغدانیها و خوردن گو, ...ادامه مطلب
داستان آشنایی و ازدواج زوج دوست داشتنی سینمای ایران! خیلی ها برای ازدواج تدارکات بسیار پرخرجی را در نظر دارند اما می خواهیم بدانیم که آیا بازیگرهای سینما نیز برای مراسم ازدواج پرخرج هستند؟... فرهاد آئیش از بازیگران خوب سینما و تلویزیون و همچنین تئاتر ایران می باشد. فرهاد آئیش حرف های جالبی در مورد آشنایی او با همسرش مائده طهماسبی می گوید. مائده طهماسبی نیز از بازیگران محبوب سینما و تلویزیون ایران است که 20 سال پیش با فرهاد آئیش ازدواج کرد.خیلی ها برای ازدواج تدارکات بسیار پرخرجی را در نظر دارند اما می خواهیم بدانیم که آیا بازیگرهای سینما نیز برای مراسم ازدواج پرخرج هستند؟ فرهاد آئیش در مورد نحوه آشنایی او با همسرش و مراسم ازدواجشان می گوید:من مدت زمان زیادی را در آمریکا زندگی می کردم.در آنجا بیشتر در تئاتر کار می کردم ویکی از نمایش های من در مورد مشکلات اجتماعی زنان بود. به دعوت گروهی از نان این نمایش را در آلمان اجرا کردم,در آنجا برای اولین بار خانم طهماسبی را دیدم به او گفتم کمی استراحت می کنم و قبل از شروع نمایش من را بیدار کن,دلش به حال خسته من سوخت و یک دقیقه مانده بود به شروع نمایش من را بیدار کرد,از آن موقع مهرش به دلم افتاد(با خنده).بعد از دو سال باز هم همدیگر را در آمریکا دیدیم. همان موقع شماره اش را گرفتم و با او در تماس بودم و احساسم را برایش توضیح دادم.بعد با ی, ...ادامه مطلب
بوي خاك سيامك گلشيري كف اتاق لم داده بودم به بالش بزرگ طوسي رنگ و داشتم كتاب ميخواندم. رماني بود از گراهام گرين. درست يادم نيست كدام اثرش. تازه شروع كرده بودم كه شنيدم چيزي به پنجره خورد. سرم را بلند كردم و گوش دادم. هيچ صدايي نميآمد. شايد هم اصلا خيال كرده بودم. سرم را خم كردم روي كتاب. هنوز چند سطر نخوانده بودم كه دوباره همان صدا را شنيدم. از پنجرهي من نبود. با اين حال كتاب را گذاشتم زمين و بلند شدم. رفتم كنار پنجره. گوشهي پرده را پس زدم. بيرون چيزي پيدا نبود. سرم را بردم نزديك شيشه و چشمم به دختري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان رو به رو ايستاده بود. پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود و داشت به آپارتمان بغل نگاه ميكرد. بعد يك لحظه چرخيد طرف من. سرم را كشيدم عقب. مرا ديده بود. مطمئن بودم. گذاشتم كمي بگذرد. بعد چراغ را خاموش كردم و رفتم ايستادم همانجا. چند ثانيه بعد خم شدم و گوشهي پرده را با انگشت بالا زدم، آنقدر كه فقط يكي از چشمهايم قدرت ديد داشته باشد. همانجا ايستاده بود و زل زده بود به پنجرهي اتاق من. سرم را كشيدم عقب. رفتم آن طرف پنجره. كمي صبر كردم و بعد گوشهي پرده را كنار زدم. دستهايش را فرو كرده بود توي جيبهاي شلوار تيرهاش و داشت به اطراف نگاه ميكرد. بعد خم شد روي زمين. دستها را از جيبهايش درآورد و گذاشت روي كندهي زانوهايش. همانطور دور خودش چرخي زد. بعد خم , ...ادامه مطلب
يك شب شورانگيز منيرو روانيپور تلفن كه زنگ زد دوشش را گرفته بود و دراز كشيده بود روي تخت. "هملت" نيمهباز توي دستش بود: "چيزي در سرزمين دانمارك پوسيده است..." زن كتاب را بست و گوشي تلفن را برداشت: «كجا؟ ميدان انقلاب؟ قبول». تلفن قطع شد، زن گوشي را گذاشت، لبخندي بر لبانش نشست، دو ماه بود كه او را ميشناخت، چهرهاي سوخته و چشماني كه مثل دو تا تيله سياه برق ميزد، جنوبي بود، خانه و كاشانهاش را در خرمشهر از دست داده بود و ديگر چيزي نداشت، نه زني و نه بچهاي، در تهران پيكاني خريده بود و كار ميكرد، او را يك روز وقتي كنار خيابان منتظر تاكسي ايستاده بود ديد، آشنا شدند. اين آشنايي براي زني كه يك سال از ماجراي طلاقش ميگذشت حادثهاي بود، حادثهاي خوش... اينبار ميخواست او را به خانه بياورد. شيفت شب را به پرستار ديگري واگذار كرده بود تا امشب براي خودش زندگي كند، سه ماه براي شناختن مردي كه هميشه در كنارت مينشيند و آرام و ساكت به حرفهايت گوش ميدهد كافي است. ديگر قبرستان گردي معنايي ندارد، وقتي ميتواني در خانهات بنشيني وقهوهاي بخوري و حرفي بزني... مرد تمام قبرستانها را ميشناخت و تمام خيابانها را. اولين بار كه ميخواستند جايي براي نشستن پيدا كنند، مرد او را به بهشت زهرا برده بود. «بهشت زهرا؟» «اونجا كسي نميفهمه.» بر سر قبري نشسته بودند و حرف زده بودند بي آنكه كسي شك كند و يا ج, ...ادامه مطلب
باغ غم ميهن بهرامي كوچهي ما باريك بود و نماي كاهگلي ديوار خانههايش رنگ دهاتي يكدستي داشت. سر پيچي، ميان كوچه، اقاقياي تنومند روي جوي آب خم شده، سرشاخههايش را تماشا ميكرد. آخر كوچه خانهي ما بود و كمي آنطرفتر، كوچه با در بزرگ پهني بنبست ميشد و از لابهلاي چوبهاي گل ميخ كوبيدهاش باغ بزرگي پيدا بود كه اهل كوچه به آن «باغ ته كوچهاي» ميگفتند. روزها من و بچهها جلوي در باغ اكردوكر ميكشيديم، يهقلدوقل ميزديم و طناببازي ميكرديم. اما وقتي بازي تمام ميشد و بچهها به خانهشان ميرفتند، من از راهپلهها كه توي هشتي خانه و چسبيده به ديوار باغ بود به پشت بام ميرفتم و دزدكي باغ را تماشا ميكردم. باغ چهارگوش و وسيع بود. روبهروي درش يك خيابان كمعرض بود كه با قلوهسنگ فرش كرده بودند و بعد از آن كرتهاي منظم سبزيكاري قرار داشت كه با بوتهكلمهاي آبيرنگ حاشيه ميگرفت. فاصلهي كرتها را در تكه زمينهاي چهارگوش بابونه و گشنيز ميكاشتند و گلهاي سفيد بابونه با نيلوفرهاي كبود وحشي، مثل گلبرگهايي بود كه باد بهار روي سطح آب آرامي پراكنده باشد. بالاتر از كرتهاي سبزي رديف درختان سپيدار و تبريزي بود. سكوت باغ را فقط صداي كلاغهايي كه در اين درختها لانه داشتند ميشكست و وقت ظهر صداي زنگولهي مالهايي كه كود ميآوردند. در اينموقع سوت يكآهنگ زنجرهها كه ميان بوتههاي گشني, ...ادامه مطلب
داستان اسب اصیل و بادیه نشین مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند. باديهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خو, ...ادامه مطلب
داستان کوتاه چشمان جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.», ...ادامه مطلب
داستان کوتاه مردی که در اتاقش را قفل می کرد می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند . پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود., ...ادامه مطلب
مطالعه داستان کوتاه با عنوان "متشکرم" چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: - بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟ - چهل روبل. - نه من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید. - دو ماه و پنج روز دقیقا. - دو ماه. من یادداشت کردهام، که میشود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه از آن کسر کرد.همانطور که میدانید یکشنبهها مواظب "کولیا" نبودهاید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. به اضافه سه روز تعطیلی... "یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش در نمیآمد. - سه تعطیلی. پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید. دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها، آهان شصت منهای نوزده روبل میماند چهل و یک روبل. درسته؟ چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش می, ...ادامه مطلب
وقتی داستان شنگول و منگول و حبه انگور برای داستان شناس آلمانی مهیج می شود. سفارت ایران در برلین.jpg (اندازه: 128/72 KB / تعداد دفعات دریافت: 1) اولریش مارزلوف پروفسور و ایران شناس آلمانی در مصاحبه با ایسنا از علاقه خود به داستان, ...ادامه مطلب